Sunday, June 22, 2008

دو قدم مانده به شب ،
مردی را ميبينی با دست ،
دم در ايستاده !
و به ميهمانان آه تعارف می کند
بيخود زور نزن !
اگز سهمت باشد به تو هم ميدهند ،
ليک می توانی آنجا دم در منتظر بمانی ،
شايد چندين سالی !
.
.
.
آخر اينجا جشن است !

***

Monday, June 16, 2008

امروز که داشتم ميومدم سر کار ،
توی بزرگراه مینی بوسی رو ديدم که
همه با پرچمهای آبی از پنجره هاش آويزون بودن بيرون
و هوار ميکشيدن
و برای اونايی که لباس آبی تنشون بود دست تکون ميدادن
و انگار که هيچ غمی تو دنيا ديگه ندارن
و نميدونم چرا يه دفعه ياد اون کالسکه ای افتادم که
پينوکيو و دوستاشو سوار کرد
و به شهر بچه ها ميبرد
جايی که بچه ها آزادن
و فقط بازی میکنن و میخورن و میخوابن
و ...

باز آه کشيدم !

***

Friday, June 13, 2008


قله آن سنگ نشان است که ره گم نشود






***