Friday, March 13, 2009

و آموختم
که هر کس
ظهور نامش ميشود
ليک باز حضرتش
به صبر خواند ،
از مريد جز بندگی نيايد
و از مراد جز بزرگی ،
چه بگويم که اين کهنه مرحم پيرم ميکند
و رخصت شکوه ام نميدهد
پس باز هم خموش !

***

Wednesday, March 04, 2009

باز هم سر و کله ی آن آدم های برفی پيدا ميشود
در يک روز آفتابی زمستانی ،
-البته نيمه زمستانی ،
که ديگر گوش فرا دادن به "زمستان است" دلفريبی نمیکند -
که مدام در کوچه قدم ميزنند ،
با پارويی بر دوش
و فرياد ميکنند :" برفیــــه !"
تا پاسی از ظهر .

نميدانم اين چه اتفاق ميمونی است
که برای چندمين بار
برای من می افتد
بازهم جنگ ميان سرگشتگی و سامانی !

***