حال که جناب اميرالحکايتی بر کتابت سفرنامه عتبات همت گماشت ، ما نيز حسن کار آن ديديم که بر تدوين خاطرات عزم عازم بداريم ، ليک ای عزيز بدان که اين کتابت آن کتابت نبُوَد . سفارشت ميکنم که آن بخوانی و اين نخوانی ، چرا که بر ما دشنام روانه خواهی کرد .
ديباچه ـ وارد بين الحرمين که بشی ديگه کار تمومه چون ديگه نميتونی بيای بيرون ، مگه اينکه دست و پاتو بگيرن با لگد بندازنت بيرون ، اول که ميری تو بين الحرمين سرت گيج ميره ، چون هی سرت چپ و راست ميشه ، نميدونی کدوم طرف رو نگاه کنی ، اينقدر چپ و راست ميشیییییییییییییییی که چپ و راست ميشی ، همينجور که چپ و راست ميشی ، چپ و راست ميشی ، بعدش يه دفعه تصميم ميگيری که کدوم ور بری ، چپ و يا راست و تازه اين ميشه مقدمه ی اول بدبختی ! اگه بری حرم امام(ع) ، بهت ميگن که اول برو پيش عباس برادرم ! اگه رفتی حرم عباس ميگه که برو پيش مولايم حسين ! بعدش ميای حرم امام ، ميگن که باز که اومدی ، برو به برادرم عباس ادای احترام کن ، بعد ميای پيش عباس ميگه تا مولايم حسين رو نديدی پيش من نيا ، و اين قضيه همين جور ادامه داره و همينجور ميری اين حرم ميری اون حرم ، اينقدر ميری ميری ميری تا ميری ، بعدش همينجور که ميری ، ميری ، البته منم اولش فکر کردم که مثل سعی بين صفا و مروه است ، ولی يه فرقی داره ، صفا و مروه رو که سعی ميکنی بار هفتم به آب ميرسی ، يعنی همون چيزی که دنبالش بودی ، و تموم ميشه ، ولی اينجا ميری ميری تا به آب برسی ، به آب که رسيدی تازه اولشه ، دهنت سرويسه ! ميخوای آاااب بخوری ؟؟!!! اونم توی حرم عباااااااااااااس ؟؟!!! خجالت نميکشی عباس آب نخورده تو بخوری ؟!!!! ميخوای تو حرم امام حسين آب بخوری ؟؟!!!! امام تشنه اس !!! خفه شو ! بريزش زمين ديوونه !!! اصلاً بيخود کردی برداشتيش !! برو از عباس معذرت بخواه ! ميری پيش عباس ميگه من چيکاره ام ؟!! امام اونجا تشنه وايساده ، بايد از اون معذرت بخوای ! و .................
Sunday, January 27, 2008
SHUUUUUUUT UUUUUUUP me !
Posted by masoud at 10:57 AM |
Friday, January 25, 2008
Tuesday, January 15, 2008
Sad But True !
عصر ـ ارتفاع صخره ای لب دریا ـ وزش باد ـ کِرين از واید به کلوز آپ
ــ آذرباد از پرواز فرود مي آيد و کنار من مي نشيند
آذرباد : سلام
من : سلام آذرباد ، برگشتی ؟
آذرباد : ساعتی می شود
من : از مولايم حسين چه خبر داری ؟
آذرباد : آنجا بودم
من : بيشتر بگو
آذرباد : در حال بيرون آمدن از خيمه بود ، روی دو دستش چيزی بود که بالا گرفته بود ، از فاصله 1000 پايی نتوانستم تشخيص بدهم
آذرباد : به ناگه تيری به سمتش فرود آمد و بر آن نشست
من : آری ! عبدالله است ، کودک شش ماه اش
آذرباد : يعنی او را کشتند ؟
من : به شهادت رسيد
آذرباد : چگونه توانستند کودکی را چنين وحشيانه جان بستانند ؟
من : نميدانم
آذرباد : چرا مولايت او را به کارزار برد؟
من : نميدانم
آذرباد : اگر تو آنجا بودی چه ميکردی ؟
من : نميدانم
***
Posted by masoud at 4:47 PM |
Saturday, January 12, 2008
Let's Go !
يه صاحب هيأتی ميگه : موقع غذا دادن که ميشه تا جايی که مردم ميان ، کسی رو رد نمی کنيم و به همه غذا ميرسه ، بمحض اينکه گفتی بسه غذا تمومه
***
Posted by masoud at 1:34 PM |
Friday, January 04, 2008
Subscribe to:
Comment Feed (RSS)