Tuesday, January 15, 2008

Sad But True !

عصر ـ ارتفاع صخره ای لب دریا ـ وزش باد ـ کِرين از واید به کلوز آپ
ــ آذرباد از پرواز فرود مي آيد و کنار من مي نشيند
آذرباد : سلام
من : سلام آذرباد ، برگشتی ؟
آذرباد : ساعتی می شود
من : از مولايم حسين چه خبر داری ؟
آذرباد : آنجا بودم
من : بيشتر بگو
آذرباد : در حال بيرون آمدن از خيمه بود ، روی دو دستش چيزی بود که بالا گرفته بود ، از فاصله 1000 پايی نتوانستم تشخيص بدهم
آذرباد : به ناگه تيری به سمتش فرود آمد و بر آن نشست
من : آری ! عبدالله است ، کودک شش ماه اش
آذرباد : يعنی او را کشتند ؟
من : به شهادت رسيد
آذرباد : چگونه توانستند کودکی را چنين وحشيانه جان بستانند ؟
من : نميدانم
آذرباد : چرا مولايت او را به کارزار برد؟
من : نميدانم
آذرباد : اگر تو آنجا بودی چه ميکردی ؟
من : نميدانم

***