Wednesday, January 07, 2009

نينوا

ساعتی از ظهر گذشته، در کوچه های شهرمان قدم ميزنم،

آسمان همچنان آبی است،

و آفتاب کمرنگی ميتابد،

و هوا کمی سرد،

و شهر در امن وامان،

کسی با کسی کاری ندارد،

به سختی سلامی و جوابی میشنوی،

عده ای به خانه رفته اند،

عده ای هنوز مشغول جمع کردن غنايم هستند،

کوچه پس کوچه ها پر است از پس مانده های جنگ،

تا سال ديگر خيلی مانده،




سيده خانم !

ببخشيد که زحمت داديم،

از بهر حاجتی آمده بوديم نه از بهر مويه و همدردی،

حال نيز که به طعامی حاجت روا شديم، بيش از اين مزاحمتان نمي شويم،

راستی خدا برادرتان را هم بيامرزد ! آدم خوبی بود !