Sunday, November 20, 2005

Damn u !

يک سالگی
اون : اَدَ بَدَ بَدَ
خدا : باشه خوشگلم ، بيا اينم يه فرشته مال خودت

پنج سالگی
اون : خدا ! به من يه ماشين بازی مثل مال داداشی بهم بده
خدا : بيا پسر گلم ، من خيلی دوست دارما

نه سالگی
اون : مامان تو کوچه يه تابلو زده نوشته : " مدرسة غيرانتفاعی " ، حالا اي که نوشته ، ای يعنی چه ؟
مامان : ببين پسرم ، يعنی مدرسه ای که دولتی نيست ، بايد پول بدی، امکاناتشم زياده
اون : خدايا ! من دوست دارم برم اونجا
خدا : باشه بيا برو عزيزم

...

19
اون : کاشکی منم پنتيوم 4 با کارت گرافيک آل اين واندر داشتم
خدا : بيا اينم پنتيوم 4

24
اون : خدای مهربان ! من موبايل ميخوام
خدا : چشم ! اينم موبايل

25
اون : خداوند مهربان ! من اينترنت اِی دی اس ال با سرعت 256 ميخوام
ديروز وصل شد بالاخره

26
اون : من 206 آپشنال ميخوام
خدا : بيا بابا ! اينم 206

...

73.5
اون : ميخوام آدم شم
خدا : ديگه روتو زياد نکنا

خدا : باشه ! گريه نکن ، حالا آدم شدی
اون : يه چيز ديگه
خدا : بگو
اون : ميشه منم مثل تو خدا بشم ؟
خدا : حالا فرض کن الان خدايی ، مثلاً ميخوای چيکار کنی ؟
اون : پس خدايا بی زحمت برو يه دنيای ديگه واسه خودت پيدا کن ، وگرنه در وحدت واجب الوجود دوگانگی بوجود ميادا ! گفته باشم
آاااااااااااااااااااااه